جمعه، دی ۱۱، ۱۳۸۳

روز تولد


! Posted by Hello
بالاخره شروع شد.به چشم بر هم زدنی هم تمام می شود. زایمان در حال انجام است.
چند روز دیگر روز تولدم است. سخت ترین کارها در زندگی جشن گرفتن برای سی سالگی است. البته آدم داریم تا آدم. آدم مدل ایرانی اش را می گویم. کسی را که کودکی در سرما و گرما سر صف مدرسه قبل از رفتن به کلاس خزعبلاتی به زبان عربی باید می خوانده.نوار کاست معمولی را چون آلت جرم دانسته اند برایش.حتی با همکلاسی اش دو کلام حرف ترسیده بزنه..حالا همه این دوران شیرین جوانی را پشت سر گذاشته و در آستانه ترک جوانی و ورود به میانسالی بحرانهای عجیب و غریب جدیدتری تجربه می کند. طبیعی است که افسرده باشیم. خنده مان نگیرد. مریض باشیم. اما به کوری چشم جمهوری اسلامی مهمانی می گیرم. روز تولدم. با مشروب فراوان.

دوشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۳

انتهای انتها

ناخملایمات کم کم انباشته شده حالا مرا مدفون کرده. دیگر وجود خارجی ندارم. ساده ترین احساسات بشری کم کم دارد رنگش از رخم می گیرد. بی میلی شدید. حتی ناراحتی هم نشانه امید بخشی است . به اینکه هنوز روح دارد نفس می کشد. شاید به قول احمق ها خوشی زیر دلم زده. زیر سایه ولی فقیه و اذناب که بالای تیر چراغ برقی نشسته تا شما گوشت و پوستتان از هم بپاشد. نوکی بزند و منقاری به سنگ بسایددلخوشی دارد. نداشته باشی می شوی ناشکر. شاید هم خستگی مزمن باشد. نگویید اه که چقدر این از خودش می گوید. وبلاگ یعنی خودستایی. یعنی منم که می نویسم. بخوانید و بدانید. اما خودستایی نسیت. درد بی کسی ازلی به هم نوع گفتن است. گیرم که درد را نفهمید. دردم فهمیدنی نیست.برای اکثر. برای خودم هم. خیلی وقتها.خلاصه به انتها رسیدن است که این چرندیات روی صفحه می آید. انتهایی نامعلوم. که انتهایی ندارد.

جمعه، دی ۰۴، ۱۳۸۳

روز سخت


! Posted by Hello

واقعا نمی دانم نوشتن و ننوشتن اینجا چه اهمیتی دارد برای خودم و بقیه. اما به طور احمقانه ای همچنان اینجا می نویسم. لک و لک کنان. انگار لج کرده ام.
روز دوم کنگره خلوت بود. دیشب تا صبح عروسی بودیم. با بر و بچه ها. ساعت هشت رفتم کنگره و تا آخر شب چند قرار دیگر. نابودی مطلق. اصلا دلیلش را نمی دانم. این فعالیت عجیب و غریب را که به من تحمیل شده. واقعا انتخابی در کار نبوده. اما بهتر از بی کاری است.خیلی بهتر...پروزه های خوبی دارم برای ادامه کار. امیدوارم این یکی فیلمنامه سر انجام خوبی پیدا کند

چهارشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۳

کنگره پزشکان


! Posted by Hello
امروز نزدیک ظهر رفتم کنگره سراسری پزشکان عمومی. دانشگاه ایران.شرکتمان غرفه دارد. اما روز کاری من نبود. رفتم بلاسم با بلایای طبیعی قدیمی. دوستان و همکلاسی هایی که عمری با هم استرس مورنینگ و ویزیت و استاد و رزیدنت کشیده بودیم و حالا اسم هیچکدامشان یادم نبود. خیلی ها را دیدم. خوشبختانه آنها اکثرا من را می شناختند و متاسفانه من تنها چهره ها را به یاد می آوردم. روز پر باری بود. آنقدر تلفن گرفتیم و دادیم با بچه های قدیمی که باطری موبایلم تمام شد.فردا و پس فردا هم می روم.دیدن بر و بچه ها غنیمتی است. هر چند چهره ها همه در هم و گرفته است. به قول علیرضا پزشکان عمومی هم شده اند مثل جوانان. موجودات بدفرجامی که همه می خواهند یا وانمود می کنند برنامه ای برای وضع افتضاحشان دارند. شده ایم مسخره مردم. قشر شریف آسیب پذیر.نخبه و تباه شده
دیروز جلسه ماقبل آخر کلاس های دانشگاه بود. هر چه دلقک بوده جمع شده در کلاس اول من. چنان انرزی از من می برد که انگار دو مسابقه 120 دقیقه ای مهاجم بوده ام. خوشبختانه این ترم به سر می آید. هفته دیگر.

دوشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۳

دوئل


! Posted by Hello
آنقدر تبلی فشار نیاورده بود که چند روز بی دلیل ننویسم.کارت اینترنت آزمانت بلاگر را ساپورت نمی کرد!غیر محترمانه اش همان فیلترینگ است
رفتم فیلم دوئل.باتفاق پدر. سینما فرهنگ. معجزه بمباران تبلیغات آدم بی انگیزه ای چون من را هم روانه می کند.فیلم دو قسمتی بود. مثل همه فیلم های درویش. نیمه جنگی اول فیلم سزاوار جایزه اسکار بهترین کارگردانی است و نیمه دوم و تمام روابط عاطفی فیلم سزاوار تمشک طلایی. مشکل اصلی فیلم همان غلط باستانی داستانپردازی است. دخالت نابجا و ناصواب نویسنده/خالق داستان در روند ماجراها. در واقع این کاراکتر ها و خصوصیتشان نیستند که داستان را پیش می برند بلکه خواست کارگردان حوادث فیلم را رغم می زند. البته این هم به خودی خود ایراد عمده ای نیست. در این زمان و در سینمای نوین دنیا.اما به هر حال اصل لایتغیر داستانپردازی حتی نه باور پذیری که همراه کردن تماشاگر با کاراکتر هاست. یعنی باوراندن حوادث. اما دوئل در نیمه دوم به شدت غیر قابل باور است. با چند بازیگر که به شدت بد بازی می کنند. پزمان بازغی و سعید راد برجته ترینشان هستند
همه اینها به کنار. چند روز دیگر فیلم کذایی کلید می خورد. به شدت در حال انجام آخرین تغییرات هستم. دیشب رفته بودم دفتر تولید. روخوانی فیلمنامه بود. با آن که بازیگر چندان معروفی نیاورده اند به فرجام امیدوارم. به شدت

چهارشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۳

پای شومینه

این روزها آنقدر کار سرم ریخته که نگو. اصولا موجودات تنبلی مثل من برنامه ریزیشان برای زندگی نه بر اساس واقعیات که بر اساس رویاهایشان است. اینگونه است که وقتی چهار یا پنج کار مختلف به من پیشنهاد می شود دست رد به سینه کسی نمی زنم.اصلا همه کار دنیا را به شوخی گرفته ام.نتیجه چه می شود؟ هیچی! فکر نکنید زندگی برایم سخت تر شده..نه!وقت انجام کارهای متعدد را ندارم. بنابر این برای این که ظلمی نشود هیچ کدام را انجام نمی دهم. می نشینم خانه. با خیال راحت پای شومینه

جمعه، آذر ۲۰، ۱۳۸۳


tehran,night Posted by Hello

پنجشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۳

چه می شود؟

امشب تلویزیون ج.ا.ا قسمتهایی گزینش شده از سخنان 16 آذر خاتمی را پخش کرد.هنوز هم بر این عقیده هستم که خاتمی بر خلاف منش و روش خود کاری نکرد. انتظار ما از او بیجا و بالا بود.راستش این دل لامصب بی ظرفیتم بدجور برایش سوخت. جایی که از ته دل فریاد می کشید تا صدایش میان صدای هو و جنجال های دانشجویان معترض به جایی برسد. مخصوصا آنجایی که گفت: مواظب باشید فریب طرد شدگان را نخورید که...(نزدیک به مضمون)به پدرم گفتم این از آن جمله های تاریخی می شود که چند سال دیگر موقعی که سیاست مداران سکولار بی پدر و مادری دمار از روزگارمان در حکومت آینده در می آورند همه نقل می کنند و آه می کشند. راستش با آن که اینها کثافت های بی پدر و مادری هستند اما از آن روز می ترسم که رضا پهلوی و دربار و بهروز صور اسرافیل..یا در وضع بهترش یک سری که رسما دین ندارند و به طور غیر رسمی وجدان و انسانیت هم چاشنی بی دینیشان می شود زمام امور ایران بدبخت را در دست بگیرند. شاید امروز داریم نا شکری می کنیم.شاید امروز همان دیروزی است که شاه بر ایران حکومت می کرد و راضی شده بود به فضای بازتر و پدران ما نخواستند..نمی دانم

چهارشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۳

نمونه های قلابی

خاتمي در اين لحظات لبخند مي زند و نماينده خانه نوانديشان ادامه مي‌دهد كه مادران فردا براي
كودكانشان قصه آرش اسطوره‌اي را خواهند گفت كه قومي از بد حادثه گردش جمع آمدند ، اما او چندي بهانه‌اش ارتفاع قلل بود و صباحي ديگر شكستن كمان و ديگر گاه خستگي بازوان و فرجام كار آن‌جا كه ديگر توان‌ها فرسوده بود و كاسه‌ي صبرها لبريز مي‌گويد:« اي قوم به بيراهه آمده‌ايد كه من آن آرش اسطوره‌اي نيستم. عيب شما هم همين است كه به دنبال قهرمان مي‌گرديد. مادران فردا خواهند گفت كه فردي از جمع گفت كه اي مردم اشك گوشه چشمش را ببينيد و ديگري گفت كه صدايش چه حزين بود و كودكي خواهد پرسيد مگر او از همان قوم نبود؟»
خاتمي در واكنش به اين سخنان لبخند مي زند
منبع: ایسنا
...........................................................................................
اتفاقا من فکر نمی کنم خاتمی عهد شکن..نا لایق و کم کار بوده. من خاتمی را نهایت ظرفیت دموکراسی دینی می دانم. جامعه امروز را واقعا نمونه ای از جامعه مدنی مدینه النبی می دانم. او از ابتدا هم نگفته بود به من رای بدهید تا حکومت برایتان عوض کنم. اما ما باخو شخیالی که نه..با حماقت دنبال چیزی بیشتر از آنی بودیم که باید. خاتمی نهایت یک لیبرال دموکرات در لباس آخوندی است. او قهرمان دموکراسی دینی است. به هر حال تجربه ای تاریخی بود که باید می گذراندیم. همان گونه که باید حکومت برگزیدگان خدا روی زمین را تجربه می کردیم.ولایت فقیه را. اما دیگر جای تست کردن انواع متنوع و من در آوردی سایر انواع آش های شله قلم کار اسلامی و غیره نیست. باید به نمونه های پیشتر تجربه شده رو کنیم

شادی شاعرانه

آقا جان! این گونه رفتن شایسته تو نیست. شایسته نامت نیست. دلمان خوش بود که هستی. که هنوز شاعری اینجا شاد است به سخن گفتن. با ما بودن.بیا. بمان و با آن جملات سنگین و با وقارت منطقی تر و بزرگوارانه تر از هر سیاستمدار و ادیبی نظر بده. راهنماییمان کن. زبانم لال نکند که ترس باشد. چیزی شده؟ بگیر و ببند؟ اینها که تازگی ندارد. همیشه بوده. 2500 سال است که هیچ چیز عوض نشده. گیرم که حالا به بهانه رفراندمی و امضاء رضا پهلوی به پای آن بریزند و اصلاح طلب و محافظه کار قدرت از کف رفته احساس خطر کنند. بزنند و بکشند . من و تو که دیگر نباید بترسیم. می دانم. شاید متهم شوم که آزاد و بی مسولیتم . که بار حمایت و گردانندگی یک زندگی بر دوشم نیست. کاش بود و باز هنوز ادعا داشتم.اما هر چه هست.این است که وقت جا زدن نیست.اصلا بیا و قید سیاست زدگی را بزن. اما سیاسی باش. شاعرانه بنویس و شادمان کن.

... Posted by Hello

سه‌شنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۳

تهران

هواپیمای بویینگ.ماهیتابه و بی.ام.و زیباترین و توپولوف..عمامه و موبایل سامسونگ زشت ترین ساخته های دست بشر هستند
هر بار از نزدیک به یک هواپیما نگاه می کنم مسحور زیبایی و عظمتش می شوم.باید یک اعتراف احمقانه کنم. اصلا باور نمی کنم این همه آدم و چمدان و آهن فقط به واسطه فشار بیشتر هوا در زیر بال آن هم بال چند متری هواپیما به هوا بلند شوند. آن هم با این سرعت احمقانه و کم و روی آن چرخ های زپرتی. می دانید! فکر می کنم شرکت های بزرگ هواپیما سازی یک توافق پنهانی و فوق سری با خدا دارند که این گنده زیبا را به هوا بلند کند. باور کنید غیر از این برایم اصلا منطقی نیست.
بالاخره این بار هم سالم به فرودگاه تهران رسیدیم. سفر مشهد این بار خیلی خوب و پر بار! بود..پر بار چون یک موس اپتیک کوچولو و ارزان خریدم و کلی چیز کوچک خوشحال کننده دیگر

یکشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۳

مشهد

درد و بلای هر چه مشهد است بخورد تو سر اهواز و آن آب و هوای بد و برخورد تخمی میزبانانش. البته دختران زیبا و نمکینشان را مستثنی کنیم. اینجا همه چیز عالی است. هتل هما هنوز هم می تواند ادعا کند در گذشته با شرایتون هتل پیوند خونی داشته است.هوای مشهد گرچه 2 درجه زیر صفر است اما اصلا آزار دهنده نیست.
اصل مذهبی نیستم. حتی (به اشتباه) به بیش از بی مذهب بودن متهم شده ام اما اینجا در مشهد احساس آرامش عجیبی دارم. و یک تمایل غریب به رفتن و ماندن در جوار امام رضا. نمی دانم موضوع چیست اما به هر حال این حس غریب با من است. نمی دانم 10 سال دیگر جوانان پا به سن گذاشته ای در سن و سال امروز من.. آنان که در جمهوری اسلامی بزرگ شده اند و پهلوی را درک نکرده اند هنوز ته مانده چنین احساساتی در وجود خود خواهند داشت یا نه؟! بعید می دانم.
اینجا قرار بوده برای بار ان ام و آخر این فیلمنامه لعنتی را باز نویسی کنم. ارواح عمه جان ام خیلی هم کرده ام! آن سیروس مقدم پفیوز چنان گهی به همه چیز زده که دیگر درست بشو نیست. نمی خواستم اسمش را بیاورم. اما به درک. یک دقیقه از زندگی ام اگر باقی باشد حالش را می گیرم.

چهارشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۳


hollow Posted by Hello