پنجشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۵

ما مردم

يکي دو روز است حسابي به هم ريخته ام. نگرانم از عاقبت راهي که جمهوري اسلامي برگزيده. به سيم آخر زدن. زندگيمان را تباه خريتهاشان کردند. هيچ کسي هم جرات ندارد کلمه اي بگويد. لينکي ديدم. از يکي از مداحان معروف که اصلا نمي دانم کيست و چي ..که طرف در يک فيلم کوتاه که با موبايل گرفته شده نشسته و قلياني و خانمي بغل دستش. در توضيح لينک هم آمده که اين آقاي روضه خوان درباري ترياک مي کشد کنار دست آن خانم لختي. آخر حماقت تا چه حد؟ آيا اينکه حزب الله لبنان به هر خانواده لبناني آسيب ديده 13000$ مي دهد و خانه اش را هم بازسازي مي کند کافي نيست که ناراضي باشيم حتي اگر خامنه اي يک نخ سيگار هم در عمرش نکشيده باشد و به جاي آلت تناسلي برگ انجير به آنجايش آويزان باشد؟ حتما بايد به گونه اي سطح مجادله را اينقدر سخيف کنيم ؟
 Posted by Picasa

چهارشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۵

گریه فواد سینیوره

از پز انسان دوستی بیشتر از هر چیز متنفرم.به درک که در هر گوشه ای از دنیا انسان هایی به هر دلیل می میرند. مگر فرقی می کند که یک موجود جاندار فنا پذیر به چه دلیلی یا در چه سنی بمیرد؟ شاید هم برای من که در فضای نفرت پرور و نفرت انگیز ایران اسلامی رشد یافته ام این احساسات طبیعی باشد. از شما چه پنهان بعضی اوقات از مرگ دسته جمعی عده ای از انسانها خوشحال می شوم. فکر می کنم بیش از هشتاد درصد انسان ها با شرایطی که در دنیا هست، بعد از مرگ سعادتمند تر هستند.
با همه این اوصاف و اینکه از چسناله بیزارم، دیشب وقتی توی بی بی سی چهره فواد سینیوره نخست وزیر لبنان را دیدم که در جمع سران عرب، از آنها در خواست می کرد کاری برای لبنان بکنند، و بعد بغض کرد و گریه اش گرفت، برای معدود دفعات در عمرم دلم برای لبنان سوخت. دیدن گریه یک مرد گنده، آنهم سیاستمدار و از آن بالاتر، عرب! خیلی عجیب است. دل سنگ را هم کباب می کند. به لبنان و فواد سینیوره فکر کردم و این که نه راه پس دارند و نه راه پیش. گروگان حزب الشیطانند و ایران و سوریه و می ترسند مخالفتی کنند با این یاغیگری و جیره خوار بیگانه بودن حزب الشیطان، و آتش جنگ داخلی دیگری روشن شود. از آن سو هم اسراییل است که موجود غیر یهودی را دارای حق حیات نمی داند، اصولا و اگر همه را نابود نمی کند از رودربایستی با آمریکاست. بیچاره لبنان. بیچاره هر کس که گرفتار احمق های خونخوار است

دوشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۵

انرژي هسته اي و موبي ديک



اجبارا تکه هایی از یکی از ورسیون های تلویزیونی موبی دیک را امروز می دیدم. نمی دانم چه کسی مسول انتخاب و پخش این فیلمهاست ولی به طور عجیبی انگار به شرایط امروز ما شبیه بود.

یک کشتی تجاری که عده ای ملوان از سر ناچاری در آن جمع شده اند. هر کدام عقیده و نظری خاص دارند و بین سی نفر ملوان حتی به زحمت می توان دو فکر یکسان یافت. یک ناخدای نیمه دیوانه که به خاطر احساسات احمقانه و کینه ریشه دارش کشتی و کل اصحابش را در دریا سرگردان کرده. به دنبال هدفی که ذاتا برای هیچکدام از افراد کشتی، جز خود ناخدا ارزشی ندارد.

عده بسیار کمی از ملوانان به ناخدا وفادارند، چون او را قدرت برتر کشتی می دانند. عده ای از عواقب شورش می ترسند و عده ای نیز که به دو گروه قبلی تعلق ندارند، از پراکنندگی و تنها ماندن رنج می برند. در زمانی هم که می توانند ناخدا را از قدرت ساقط کنند دچار تردید می شوند.

در نهایت ناخدا(ایهب) همه کشتی و ملوانان را اسیر کینه خود در جنگ با موبی دیک روانه قعر دریا می کند حتی استارباکی را که از ابتدا با او مخالف بود.

عجیب شبیه ایران است، این کشتی. از همان سی سال پیش که این نفرین اسلامی دامنگیر کشور شد. یک پیرمرد نیمه دیوانه به دنبال کینه ای این کشتی را سرگردان کرده، میان خطراتی که هر لحظه آن را تهدید می کنند. خمینی کبیر و بی ریشه. با وجوذی سراسر کینه و عقده همه را اسیر تمایلات نفسانی اش کرده. که آموخته مان کرده اند، نفسانیات دنیاست و مال و زن و بچه.. اما آنقدر در گوشمان فریاد زده اند این اراجیف را که فراموش کردیم، حسد و جاه طلبی و شهوت و مال پرستی برادران خونی کینه و نفرت اند. آن که خمینی به ما ارزانی داشت. که به اسرائیل و آمریکا کینه بورزیم و هیچکدام ندانستیم این حس در تملک ما نبوده است که اکنون این چنین برایمان غریبه است. حس نفرت از آمریکا و غرب و اسرائیل، همه ریشه در وجود خود خمینی داشت و چند نفر از همفکرانش.

بارها این کشتی به سمت نابودی رفت اما زمان همچنان به نفع ما بود. تا جایی که پیرمرد دل از دنیا کند، جام زهرش را سر کشید و به دوزخ پناهنده شد از شر کینه خودش.

رفت و سالها بعد، آتش هیولایی که تخمش را در سینه تک تکمان کاشته بود هنوز زیر خاکستر به انتظار بود. که روزی سر بر آورد. اگر هم خود، به تیر خشمش گرفتار نمی کند جمعی را، هلهله کشان جنایات چچن و عراق و القاعده و اینک حزب الله باشد.
دوباره اما، شرایط به گونه ای پیشرفته که اینبار جمعی، به جای آن قادر مطلق نشسته اند. به سوی فنا می بند شاکله این کشتی شکسته را. با نفرتی که دارند و اصرار بی منطقی که در رو در رویی با جهان دارند. بر سر چیزی که حق اش می دانند و سعی دارند به زور حقنه مان کنند که حق است. چه اینکه فناوری هسته ای اگر دانشی باشد که از درون سر بر آورده با تعلیق از دست نمی رود. دانش می ماند و از جای دیگر سر بلند می کند.

اما من و شمایی که به بیهودگی این حماقت ها آگاهیم روزی، دیر و زود به خاطر اینکه نشستیم و چیزی نگفتیم. به خاطر اینکه گاهی اوقات دچار تردید شدیم و ترسیدیم، محکومیم به غرق. در این کشته شکسته که دیگرانش به سمت فنا می برند.

 Posted by Picasa