دوشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۳

انتهای انتها

ناخملایمات کم کم انباشته شده حالا مرا مدفون کرده. دیگر وجود خارجی ندارم. ساده ترین احساسات بشری کم کم دارد رنگش از رخم می گیرد. بی میلی شدید. حتی ناراحتی هم نشانه امید بخشی است . به اینکه هنوز روح دارد نفس می کشد. شاید به قول احمق ها خوشی زیر دلم زده. زیر سایه ولی فقیه و اذناب که بالای تیر چراغ برقی نشسته تا شما گوشت و پوستتان از هم بپاشد. نوکی بزند و منقاری به سنگ بسایددلخوشی دارد. نداشته باشی می شوی ناشکر. شاید هم خستگی مزمن باشد. نگویید اه که چقدر این از خودش می گوید. وبلاگ یعنی خودستایی. یعنی منم که می نویسم. بخوانید و بدانید. اما خودستایی نسیت. درد بی کسی ازلی به هم نوع گفتن است. گیرم که درد را نفهمید. دردم فهمیدنی نیست.برای اکثر. برای خودم هم. خیلی وقتها.خلاصه به انتها رسیدن است که این چرندیات روی صفحه می آید. انتهایی نامعلوم. که انتهایی ندارد.