یکشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۳

تعطیلی


! Posted by Hello

کار در آستانه تعطیلی است.پول عوامل را هنوز نداده اند. قسط اول را. تلویزیون با بحران مالی مواجه است. تهیه کننده کار هم اصولا از بیخ عرب است. آدم بیخیالی است ... جانم بالا آمد از زمانی که فیلمنامه اش شروع کردم تا به حال. اما حتی در صورت تعطیلی زیاد ناراحت نخواهم بود. لذتش برده ام. انگار بچه ای حامله شوی. زایمان کنی. بزرگش کنی بعد سقط شود. همان یکی دو سالگی شیرینی اش با من بوده. گور پدر صدای دورگه بلوغی اش.

شنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۳

آمریکا در ایران

این امید هم واقعا انسان دانشمندی است( نه از آن نوع که در تلویزیون ج.ا.ا می گویند!)اما با حرفهایش در مورد آمریکا فقط از یک جنبه موافقم. اینکه رفتن جمهوری اسلامی یک خسران بزرگ است. برای یک ملت کون گشاد و غر غرو که دیگر ج.ا.ا ای نیست که تمام دلایل بدبختی شان را با وجودش توجیه کنند. خودم یکیشان. اما واقعا گور پدر وحدت ملی و یکپارچگی ارضی و این مزخرفات.. اصلا معنی این اراجیف را نمی فهمم. ایران کشور کسانی است که خود را ایرانی می دانند نه آنانی که مجبورشان کرده اند ایرانی باشند.لزوما همیشه راههای گل و بلبل و منطقی و زیبا برای رسیدن به نتایج مثبت و اتوپیایی کارکرد ندارد. تولد یک نوزاد نتیجه شهوتی است که به درد و رنجی نه ماهه و عبور از میان خون و چرک و اضطراب منتهی می شود و در آخر یک موجود زنده کوچک و دوست داشتنی. یک ایران کوچک و پایا و اصیل و مردمی از میان خون و نکبت جنگ شاید راه دیگری است.

پایان


! Posted by Hello
کلاس درسم در ترم جدید از فردا شروع می شود. با این که بارها این اراجیف را درس داده ام باز هر بار استرس دارم. وحشت دارم از اینکه کلاس کسل کننده ای بشود. ترم پیش چند تایی جوکر خوب داشتیم. خسته نمی شدم. ببینیم فردا چه می شود
کم کم دارم در برخی عقاید تجدید نظر می کنم. تصمیم گرفته ام تا پایان سال 84 ازدواج کنم. اگر نشد یا نخواستم دیگر تعطیل. پریروز سر صحنه بودم داشتم توی آینه خودم را می دیدم. کلی امسال تنک تر شده این پشم و پاقال کله. نچ نچ می کردم. در تنهایی. دوستی ایستاده بود.جمع و جور کردم. گفتم می ترسم کچلی این تجرد را ابدی کند. گفت شانست بوده..بد نگفت.
دارم مطالعاتی در اسلام می کنم. کم کم آن یک ذره هم که بود محو میشود. ایمانم. بیخود نمی گفتند افراد ضعیف النفس و سست اعتقاد غور نکنند. اما غور می کنم و تفحص.به لطف ج.ا.ا تابو ها شکسته می شود. دیگر تقدسی نمی ماند که در دل هراس بیافتد از شکی معقول.عجیب داستانی است. به جا های هیجان انگیزی رسیده ام.
کم کم ارتباطم با جهان خارج کامل گسسته می شود. در جمع می نشینم اما فکر و دل جای دیگری است. کاش بالای یک کوه بلند سر سبز . در مه.. بر جا بایستم. خشکم بزند. برای هزار سال. و هزار سال بعدش

چهارشنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۳

چای صحنه


! Posted by Hello

کار به سرعت جلو می رود. دیروز سر صحنه بودم. لوکیشن جدید. متن آنقدر شخصیت و لوکیشن دارد که غیر از کار های تاریخی تقریبا بی سابقه است. از دور کار لذتبخشی است. آفریدن و دور و بر هنر پلکیدن اما درونش برایم اضطراب آور است. که نتیجه کار چه شود. به هر حال این نیز به سرعت می گذرد. مثل گذر عمر.
دیروز با یکی از بچه های تئاتری گپ می زدیم. یکی از بهترین بازیگران دو سه سال اخیر تیاتر است. امسال هم از در و دیوار پیشنهاد سینمایی و تلویزیونی می بارد. برایش. او هم دل به رفتن دارد. او هم از آنده اش در اینجا نگران است. نمی دانم این چه بذر شومی بود و کی پاشیده شد. این عدم رضایت از زندگی. این نا امیدی از آینده. نه سن و سال می شناسد و نه کار و حرفه. همه در هر سنی و هر شغلی دلزده اند. البته همه آنها که اهل فکرند.وگرنه بسیار داریم کسانی که خو گرفته اند و در مخیله شان نمی گنجد جای دیگری هم برای زندگی وجود دارد. از کی شروع شد این بیماری همه گیر؟ شاید بود و این چند سال بعد از یاس خرداد دوباره عود کرد. پا گرفت و ریشه دواند. نمی دانم. شاید این سرگردانی تقدیر ماست. احساس بی وطنی در وطن غم انگیز است. ما متعلق به کجاییم؟ زمینمان را که غصب کرده؟

یکشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۳

بیل وایلدر /تاسوعا ..عاشورا


! Posted by Hello
برای کسی که دوران بچگی اش تمام و کمال در قم گذشته عجیب است که از ایام محرم بیزار باشد. عجیب که نه.. غیر عادی است. من هم اتفاقا عادم غیر عادی ای نیستم. یعنی نه خیلی. پس.. از این ایام بدم نمیاید. حال و هوایش برایم دوست داشتنی است. سالها پیش بیماری کشنده ای داشتم. نذر مادرم این بود که اگر به خیر گذشت تمامی دو روز عاشورا و تاسوعا پابرهنه سینه بزنم. خوب شدم. هیچ وقت هم نذرم ادا نشد. از بچگی لامذهب بوده این روح نا آرام. مادرم اوایل به سر و صورت میزد که نذر است و نشکن و این حرفها.. بعد ها برید. بیخیال شد. طفلکی خودش هم هیچوقت آدم مذهبی نبود. بگذریم.. امسال هم محرم به روال سابق ادامه دارد. برای من که نه اهل نظر بازی و گوشه ای ایستادن و شماره رد و بدل کردن هستم..نه سینه و زنجیر و گریه به خود دیده ام به این ایام.بهترین کار همان بود که جمعه برنامه اش ریختم. دو کتاب گرفتم. دومی مصاحبه با بیلی وایلدر بود.. از کارون کرو. از همان کتابها که با لذت میخوانمشان. اصلا داستان و رمان در کتم نمیرود. غیر از آن سالها که هر چیزی با ولع می خواندم. یاد صد سال تنهایی به خیر.این سالها فقط حوصله بیو گرافی دارم. لذت می برم. خلاصه این دو روزه با این کتاب سپری می شود. شاید در آرامشی مذهبی و سیاسی با تفکری تازه و از نو دوباره به رنگ جماعت بیایم. لذت ببرم از رفتن میان مردم. از تاسوعا و عاشورا.. سنت های عجیب و ماندنی اما نه الزاما مقدس

جمعه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۳

ما و جرج


! Posted by Hello

اصلا فکر نمی کنم حسین درخشان ضد جنگ و طرفدار صلح باشد. گویی دو باره به مانند دهه شصت میلادی مد جدید روشنفکری ضدیت با جنگ و ادای آزادیخواهی در آوردن شده. یک سری مد های جدید هم آمده. هم جنس خواهی و حمایت از هم جنس خواهان. اینها را اصلا نمی فهمم. به نظزم روشنفکری همان آزاد بودن بی قید و شرط است. شاید جایی و با تفکری بتوان جرج بوش را بت تمام آزادگان جهان به حساب آورد. چه می دانم؟! اما مطمئنا از این ادای ضدیت با جنگ متنفرم. آنچه در عراق اتفاق افتاد و در افغانستان فارغ از دلیل شروعش نتیجه دلپذیری داشت. مگر روشنفکری نو اندیشی نیست؟ و مگر اساس آزادیخواهی خواستن آزادی برای تمامی افراد بشر نیست؟ پس این چه بازی است که در تورنتو در ساختمانی شیک بنشینیم قهوه مان بخوریم و شمعی روشن کنیم به یاد زندانیان سیاسی بدبخت یک کشور بدبخت جهان سومی؟ بهتر نیست اقلا اگر حمایت هم نمی کنیم لااقل ساکت باشیم تا یک منجی بی سواد غیر روشنفکر و بد دهن به هر دلیلی گور رژیمی مستبد بکند؟

یکشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۳

روزگاری که سپری می شود


! Posted by Hello
این چند روزه برای اولین بار واقعا احساس کردم سنم بالا رفته. تا به حال تصورم این بود از لحاظ ذهنی و چند سالی از سنم جلوتر بوده ام اما حالا روی دیگری می بینم از درون خودم.حس فرسودگی. من که تا پارسال حتی میان زمستان باید لای پنجره اتاقم باز می گذاشتم شده ام یک لاجون زپرتی.تمام بدنم از سرما مور مور می شود.حتی از این هم مسخره تر! جدیدا پرهیز غذایی می کنم.چشمم ترسیده..باورم نمی شود اما جوان پیر شده ایم در این فسرده گاه. دیر دیوان و ددان پشمی و عبا پوش. لعنت به دیو گوزویی که برون رفت و فرشته ای که گرمایش دیگ جهنم را را رها کرد و مستقیم در آمد به بخت شوم ما
اما با دوستان صحبت کافه شوکا بود. چند روز پیش با پیمان به یاد چند سال پیش دو نفری رفتیم آن طرف ها که در کافی شاپی بنشینیم و قهوه و پیپ.. همه جا شلوغ بود. کافی شاپ های آن یه گله جا. گاندی. قدم زدیم در برف. جلوی کافه شوکا رسیدیم. بارها هوس کرده ام داخل شوم. شلوغ بود. از پشت پشنجره نگاه کردیم. پیپ می کشیدم و نگاه می کردم. عینهو باغ وحش. کم هم نداشتند از باغ وحشیان. نه اینکه توهینی و چیزی.. خودم هم باید حق توحش بدهم هنوز به بستگان و آشنایان. اما ظاهر آدمهایش عجیب بود. تریپ هنری.. بهشان می گویم"هنربند" خلاصه جا نبود و ما هم رفتیم جای دیگری نشستیم. بگذریم که از پیپ کشیدن محروم شدیم. باور می کنید داخل کافی شاپ بیایند بگویند لطفا پیپتان را خاموش کنید؟!...القصه..تا اینکه دیروز..پریروزها صحبت آنجا شد.با بچه های اکیپ که آنجا برو بوده اند. گفتند مکان خوشنامی نیست. جایی که رامبد جوان یک بغل شماره تلفن دشت کند لابد یک جورها می شنگد

سه‌شنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۳

برف لعنتی


! Posted by Hello
دو سه روز است آسمان سیاه است. قدیمتر ها برف موجود زیبایی بود. نازنینی بی وفا. روزها به انتظارش می نشستیم. نمی آمد که نمی آمد. حالا دو سه روز است شورش در آورده. آن وقتی که انتظارش داشتیم نیامد. حالا آمده.. فکر می کردم لذت می برم از رکود زندگی شهری. عاشق بی نظمی و به هم ریختگی ام. اما دیگرحتی حوصله دیوانگی هم نمانده. برف آمده. من مریض شده ام. چنان که تا به حال نبوده ام. سفیدی اش نفرت آور شده. گور پدر مردم که بخواهد زندگیشان متوقف بشود یا نشود.

شنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۳


! Posted by Hello
- is there any original riality?
-yes,like..we see in stories..
-but... in real life..
-just... senses,interpret what you get... there is no crude riality except in the world of a story...