روزگاری که سپری می شود
!
این چند روزه برای اولین بار واقعا احساس کردم سنم بالا رفته. تا به حال تصورم این بود از لحاظ ذهنی و چند سالی از سنم جلوتر بوده ام اما حالا روی دیگری می بینم از درون خودم.حس فرسودگی. من که تا پارسال حتی میان زمستان باید لای پنجره اتاقم باز می گذاشتم شده ام یک لاجون زپرتی.تمام بدنم از سرما مور مور می شود.حتی از این هم مسخره تر! جدیدا پرهیز غذایی می کنم.چشمم ترسیده..باورم نمی شود اما جوان پیر شده ایم در این فسرده گاه. دیر دیوان و ددان پشمی و عبا پوش. لعنت به دیو گوزویی که برون رفت و فرشته ای که گرمایش دیگ جهنم را را رها کرد و مستقیم در آمد به بخت شوم ما
اما با دوستان صحبت کافه شوکا بود. چند روز پیش با پیمان به یاد چند سال پیش دو نفری رفتیم آن طرف ها که در کافی شاپی بنشینیم و قهوه و پیپ.. همه جا شلوغ بود. کافی شاپ های آن یه گله جا. گاندی. قدم زدیم در برف. جلوی کافه شوکا رسیدیم. بارها هوس کرده ام داخل شوم. شلوغ بود. از پشت پشنجره نگاه کردیم. پیپ می کشیدم و نگاه می کردم. عینهو باغ وحش. کم هم نداشتند از باغ وحشیان. نه اینکه توهینی و چیزی.. خودم هم باید حق توحش بدهم هنوز به بستگان و آشنایان. اما ظاهر آدمهایش عجیب بود. تریپ هنری.. بهشان می گویم"هنربند" خلاصه جا نبود و ما هم رفتیم جای دیگری نشستیم. بگذریم که از پیپ کشیدن محروم شدیم. باور می کنید داخل کافی شاپ بیایند بگویند لطفا پیپتان را خاموش کنید؟!...القصه..تا اینکه دیروز..پریروزها صحبت آنجا شد.با بچه های اکیپ که آنجا برو بوده اند. گفتند مکان خوشنامی نیست. جایی که رامبد جوان یک بغل شماره تلفن دشت کند لابد یک جورها می شنگد
0 Comments:
ارسال یک نظر
<< Home