یکشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۴

گنجی


! Posted by Picasa
نوشتن یادم رفته. ذهنم مغشوش است. گرفتاری های عجیب بی خبر هجوم آورده. با این همه هر گاه خبری از گنجی می خوانم عقل و احساس دوباره دست به کار می شود. احساس می گوید قهرمانی پیدا شده. کسی که از جان خود مایه گذاشته برای اثبات حرفش. از جان خود. نه از جان هزار جوان. صد ها هزار جوان. به خیالی بیمار گونه به رویای فتح متصرفات صلیبیون. گنجی کار بزرگی نکرده جز این که تا پای جان ایستاده برای شکست بت. بت ها. مگر ابراهیم چه کرد جز شکست چند سنگواره بی جان؟! مگر عزت حسین در چشم ما به پایداری اش روی حقی که به آن اعتقاد داشت نبود؟ اما مردمان زمانش به حسین پشت کردند. تنهایش گذاشتند. مصدق گویی غریبه ای بود میان این مردم به بیست و هشت مرداد و امیر کبیر به کاشان بی صدا و بی کس جان داد . انگار که هیچگاه جانی نداشته. احساس می گوید غصه بخور. چون این مردم پاک نهاد بی غصه. گوسپندان باغ سلطانی جز مرتعی خوش نه خیالی و گلویی تر قبل سلاخی نه هوسی در سر دارند
باید چ
ند نسلی بگذرد تا دوباره فیل وطن خواهی هندوستان به یغما رفته جان آزادی خواهی را طلب کند. پرچمی به نقش او بر دست گیرند و چون جماعت بنگیان بی سر نشئه عربده ای ندانسته و سنگ غربت آزادیخواهان بر سینه زنند. آی مردم. کسی میان ماست که ده سال بعد. صد سال بعد خاطره اش بر سینه ما سنگینی خواهد کرد و غمش بر دل نقش یادگار می زند.گنجی دارد جلوی چشم ما جان می دهد.
اما عقل می گوید....بازی سیاست بی پدر و مادر است. کسی جایی نشسته. اعلامیه می دهد در بی وزنی و اغما. به ریش من و تو هم شاید بخندد..اما.. اما عقل می گوید تو هم سیاست پیشه باش.فرزند زمان. چند بار دیگر چنین فرصتی خواهی داشت تا اعلام وجود کنی؟ کسی می خواهد از شرایط استفاده کند . راه من و تو بزند آزادی اش را این میان برباید! تو چرا ساکت نشسته ای. لااقل آزادی ات را فریاد کن.