شنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۳

سه سید فاطمی..خمینی..خامنه ای..خاتمی

امروز عصر از کلاس آمدم خانه. طبق معمول خسته بودم. حوصله هیچ کاری نبود.رفتم سراغ سه تا از بچه ها.برویم اسنوکر.یک شیشه عرق آورده بودند.محمد گفت بایستم که آبمیوه بگیرد. در ماشین بخورند. نایستادم. رفتم. گفتم می خواهیم بازی کنیم. بی خیال شد. تلفن رضا زنگ زد. دوست دخترش گفت تنهاست. که پیشش برود. او هم نرفت.که با هم برویم بازی. بهرام پی حشیش بود. او هم نرفت. چوب هم از خانه آورده بودند. رسیدیم به باشگاه. ساعت ده دقیقه به ده شب بود. جلوی درباشگاه صاحبش گفت تعطیل است. گفت بخشنامه جدید ساعت کار باشگاههای ورزشی و خصوصا بیلیارد را کرده 10 شب. بر گشتیم. محمد رفت عرقش را خورد. رضا رفت خانه دوست دخترش. بهرام رفت یک هزاری بخخرد. من هم بی حوصله و با سردرد برگشتم خانه