شنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۵

حال

دم صبح است. ساعت پنج و نيم. کمي بيش و کم. منتظرم خورشيد بالا بيايد.
اين وقت صبح خوش رنگ است. يا بايد عاشق باشي که از رنگ خورشيد دم صبح لذت ببري و خوش خوشانت شود يا اينکه بي خواب. بي خواب و شب از کف داده اي که مي ترسد اگر اجبار نکند به کيف زورکي خودش را گويي بيش از خواب شيرين از دست داده. حالا منم و بي خوابي و خورشيد لعنتي. نه به اين صبح.. که عمري است اينگونه گذشته.
مي گويند ناشکري. ناشکر روز از روز بدتري دارد. مخالفتي ندارم. چه بسا اين روزها خرافاتي تر مي شوم, هر چه مي گذرد. کاش روزي از پي روز ديگر خورشيد غروب مي کرد به جاي طلوع. کاش چشم باز مي کردم و همه چيز آنگونه بود که مي خواستم. مگر چه زميني به اسمان مي رسد اگر نامرادي کمتر شود. آرزو ها همه جامه عمل پوشد؟ روز خدا شب نمي شود يا شبش هم آغوشي لزجش با صبح نخواهد ديد؟
اين ها شطحيات دم صبح است خدايا. به رنجي که مي برم ببخش. چه روزهايي...م
 Posted by Picasa

2 Comments:

Anonymous ناشناس said...

ردپای بازیگر کجاست؟

۸:۴۹ بعدازظهر  
Anonymous ناشناس said...

salam, just wanted to say Hi.

۱:۰۴ قبل‌ازظهر  

ارسال یک نظر

<< Home