شنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۴

وقایع نگاری یک مصیبت از پیش اعلام شده


پریوش از صبح, زمانی که قرار بود هواپیمای سی-130 پرواز کند سه بار با شوهرش, محمد خبرنگار همشهری صحبت کرده بود. محمد گفته بود چند ساعت تاخیر داشته اند. برای پرواز. پریوش از او خواسته بود هواپیما را ترک کند و محمد گفته بود علیرغم میل باطنی اش او و برخی دیگر از همراهان از چسبیدن انگ سیاسی به خاطر ترک برنامه مانور می ترسند. از برچسب سیاسی. از بیکار شدن

پریوش آن روز حال خوبی نداشت.ناخود آگاه آدم بعضی وقتها زودتر خبر می شود. از فاجعه ای که در راه است. از خواهرش خواسته بود به سراغش بیاید. ساعت یک و نیم بعد از ظهر. در خانه پدری بود که خبر اعلام شد. هواپیما یی نظامی سقوط کرده بود. حامل خبر نگاران. با همشهری تماس گرفت. خبر تایید شد. چه مصیبتی

سه روز است که دو فرزند کوچک محمد نخوابیده اند. آنقدر کوچک نیستند که ندانند چه شده . و نه آنقدر بزرگ که بدانند از این فجایع در کمین ماست. در ایران اسلامی. صبح که از خانه بیرون می آییم. بچه ها خواب و خوراک ندارند. کاش آقای خامنه ای پیامی برایشان می داد تا مرهمی باشد. کوچک هستند اما شاید بشود برایشان برخی سیاستهای کلی نظام را تشریح کرد. و اینکه تحریم یعنی چه و پیشرفت در اثر تحریم های خارجی چه معنی دارد. کاش آقای خامنه ای به حضور می پذیرفتشان. دستی به سر و روی بچه ها می کشید. شاید یک هزارم محبت پدر دوباره دلگرمشان کند.

حالا سه روز است که پریوش مانده و روحی داغان و سرگردان... پی ملجائی. می خواهد شکایت کند. اما نمی داند از که و به چه کسی! وقتی از مسئولان پرسیده گفته اند نمی دانند. گفته اند فعلا دندان سر جگر بگذارد و گفته اند ..به همه خانواده گفته اند ساکت باشید مبادا به کسی بی احترامی شود.

اما پریوش خوش شانس بود. از محمد پیکری به جا مانده بود. هر چند پا نداشت. که هر دو پا قطع شده بود و هر چند صورتی باقی نمانده بود.. اما می شد از خال پشت گردن اش شناسایی اش کرد. پریوش در این آشفته بازار شانس آورده بود. نه مثل آن بقیه که فقط دستی ازشان به جا مانده بود و یا انگشتی...

نمی دانم چگونه می شود بچه ها را آرام کرد. یک هفته نه..دو هفته شاید هم چند ماه و برای آنان که دقیق ترند یکی دو سالی بس باشد تا آرام بگیرند ..برای آدم بزرگها بالاخره فراموشی مرهمی است بر دلی چنین زخم دیده اما.. بچه ها.. ؟!

حالا پریوش مانده و سی میلیون تومان که باید برای یک عمر نقش پدر و شوهر و پشت و پناه یک خانواده جوان را بازی کند

کاش می شد بچه ها را جوری آرام کرد.

1 Comments:

Blogger Unknown said...

دست محبت را همين مهرورزان بر سر پدرانشان كشيدند تا افتخار شهادت نصيبشان شود!!!

۸:۳۶ قبل‌ازظهر  

ارسال یک نظر

<< Home