دوشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۴

نمي دانم.اما

بار اولي نيست که چنين احساسي دارم. احساس تنهايي. ميان جمع. حتي ميان دوستان. سالها پيش نيز همين طور بودم. شايد خيلي بد تر. اما سن که بالا مي رود فکر مي کني همه احساسات گه عالم غليظ تر به جانت افتاده...دوستان! چه دوستي؟!ديگر کسي نمانده...عين ديالوگهاي فيلم جنگيهاي فارسي... همه بچه ها رفتن.. ما رو اينجا تنها گذاشتن

دارم آماده مي شوم. چند ماه ديگر رفتني هستم. به کانادا. از حالا هنوز ويزا صادر نشده غم غربت افتاده به جانم. چه غم سنگيني! نمي دانم دوام مي آورم يا نه.. اما بايد دوام آورد. مرگ و شيون يک بار
اينجا هم در کشور خودم. با خانواده..دوستان..فاميل. باز احساس غربت دارم. پس چه فرقي مي کند اينجا و آنجا؟

يکي دو هفته است. از اول ماه رمضان. اذان مغرب که مي شود مي زنم بيرون. کسي در خانه نمي داند کجا مي روم. خواهرم حرف در آورده. مي گفت: نکنه دم افطار ميري اطعام فقرا؟!.. مي زنم بيرون. بي هدف. مي چرخم. عينهو آدم هاي از آن دنيا برگشته..يا نه ! آنها که مي دانند تا چند وقت ديگر بيشتر مهلت ندارند. بي هدف پرسه مي زنم. جالب است ! آنها که دورتر ايستاده اند آدم موفقي مي دانندم. اما نيستم. هر جا نگاه مي کنم حسرت و نوستالژي خفه کننده اي از گذشته عذابم مي دهد. از عشقهاي بي ثمر. دوستيهاي بي دوام. مردان و زنان رفتني.

آنقدر اين مدت بر خلاف جريان آب رفته ام که ديگر تاب ندارم. هر چه که دوست داري با تو مي جنگد. من ديگر اهل جنگ نيستم. اقلا اينجا. بگذار بروم جايي ديگر. گفته اند وقتي همه چيز بر خلاف توست مهاجرت کن. هجرت شايد اين کلاف سر در گم درونم را باز کند. شايد سر در گم تر شود. نمي دانم. اما مي رو
 Posted by Picasa

1 Comments:

Anonymous ناشناس said...

خوب به سلامتی. کجای کانادا میای؟

۱:۵۰ قبل‌ازظهر  

ارسال یک نظر

<< Home