چهارشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۳

مصایب یک نسل

دیروز به روال معمول سه شنبه ها دانشگاه کلاس داشتم. وارد حیاط بزرگ دانشگاه که شدم یکی از بچه ها را دیدم. پسر خوش قیافه ای است که اکثرا اواسط کلاس اجازه می گیرد و می رود. اصراری ندارم همه را سر کلاس درس حفظ کنم.حیاط شلوغ بود. همیشه فکر می کنم این دانشگاه زیباترین و خوش قیافه ترین دختر های تهران را یک جا جمع کرده. با یک اقلیت محدود پسر.خلاصه طرف آمد جلو. یک دختر نرم و نازک و ملوس هم باهاش بود. خودش را معرفی کرد. بعد گفت : دوست دخترم فلانی. تحویلشان گرفتم. ..گفت: استاد ما بریم؟ گفتم: کجا؟ گفت: خونه دیگه... گفتم: خونه؟ گفت: آره ..گفتم: برید
یاد دوران دانشجویی خودم افتادم. دانشگاه نفرت انگیز شهید بهشتی. با آن جو مسموم. با آن کمیته انظباطی تخمی و جهنمی که به گشتاپو یک سور زده بود. فکر کردم چقدر به ناحق و بی دلیل بهترین سالهای عمر ما را تباه کردند. با باید ها و نباید های بی پایه و اساسشان. و اینکه صحبت کردن با یک دختر میان دانشگاه مثل امضاء کردن سند اخراج خود مان بود.. این چند ساله. مخصوصا هفت سال اخیر اوضاع خیلی عوض شده. اما اکثرا ضعف حافظه نمی گذارد به گذشته فکر کنیم و مقایسه. البته می گویند خاطرات بد خود به خود از ذهن پاک می شود. دهه 60 و 70 دوران سیاهی بود در زندگی ما. دوران محرومیت و شعار های توخالی. حالا شرایط بهتر شده برای جوانتر ها. اما همچنان مصایب نسل ما از نظر کمی بر جای خود باقی است. زمانی نیاز به روابط آزادانه تر داشتیم و از آن محروم بودیم. حالا آن نیاز ها عوض شده. کار و شغل و در آمد دغدغه مان شده و همچنان محرومیم. اما جوانتر ها روابط آزادانه تری را تجربه می کنند. گویی مصایب نسل سوخته ما چون نفرینی ابدی به دنبالمان است. روزی را می بینم که من و همنسلانم شکایتمان نبود سرای سالمندان به میزان کافی و گران بودن خرج کفن و دفن خواهد بود. آن روز احتمالا دوستان کم سن و سالتر اکنونمان مشکل کمتری با بیکاری و از هم گسیختگی اقتصادی داشته باشند