شنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۳

رویا

میان شبستان بزرگ مسجدی ایستاده ام. آنجا پر از جمعیت است. نور یکنواخت آبی رنگی از آسمان همه جا را روشن کرده. نوری که نه نور روز و نه شب است. هوا چنان لطیف و ملایم است که پوست صورتم قلقلک می شود.جمعیت زیادی آنجا کنارم ایستاده اند اما صداهایشان به سختی به گوش می رسد. گویی آهسته نجوا می کنند. آبنمای بزرگ میان شبستان کمی بلند به نظر می سرد. شاید به بلندی یک متر. عده ای کنا آن ایستاده اند و وضو می گیرند. هر که را می شناسم آنجاست. پدر و عمو جلوتر..ناگهان تکان شدید و محدودی احساس می کنم. انگار اصابتی شدید اتفاق افتاده به زمین.. به یکباره همه سبک تر می شوند. سبک مثل پر.شناور در فاصله ای کم از زمین . عده زیادی به داخل آب حوض بزرگ می روند. همه در فضا معلق شده اند .من ایستاده ام و متعجب جمعیت شادمان را که به سمت حوض غوطه ورند می نگرم. اب حوض به بیرون می پاشد. آب هم رها از جاذبه و بی عجله روبرویم می رقصد و در هوا پخش می شود و به آسمان می رود.به کسی می گویم: این معجزه نیست. زمین جاذبه اش را از دست داده..شاید شیء بزرگی..شاید یک ستاره دنباله دار با زمین برخورد کرده. از دور دختری می بینم که آشناست. چادری مشکی بر سر دارد. صورتش بی رنگ است. اما لبانش سرخ. می شناسمش. نوشین است
.......
میان اتاقی رو به کوه ایستاده ام. ایوان اتاق به دره ای مشرف است. شب سرخ رنگ است. به میان اتاق می آیم. از آنجا می گذرم و به ایوان می رسم. گوشه ای از ایوان علیرضا ایستاده و سیگار می کشد. روبروی ما آبشاری از آتش به پایین می ریزد. تا چند دقیقه دیگر ستاره دنباله دار سوزان به همانجایی که ما هستیم برخورد می کند. نگاهی به علیرضا می کنم که دستش را جلو می آورد و گدازه ها را لمس می کند. می خندد. دلم خالی شده. به پایان همه چیز رسیده ایم. یاد خواهرانم می افتم. کجا هستند؟ از علیرضا می پرسم: حالا چی میشه؟ ...سری تکان می دهد و به داخل می رود.